کوک کن ساعتِ خویش

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است !

 

کوک کن ساعتِ خویش !

 

که مـؤذّن ، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

. . . و در آغوش سحر رفته به خواب

 

کوک کن ساعتِ خویش !

 

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

که سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که سحر گاه کسی

بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّام نیست

که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

 

کوک کن ساعتِ خویش !

 

رفتگر مُرده و این کوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 

کوک کن ساعتِ خویش!

 

ماکیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 

کوک کن ساعتِ خویش !

 

که در این شهر ، دگر مستی نیست

که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 

کوک کن ساعتِ خویش !

 

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،

و در این شهر سحرخیزی نیست...!!

دروغ

بیشترین دروغی که تو زندگیم گفتم:

خوبم

لحظه

نه تو می مانی و نه اندوه


و نه هیچیک از مردم این آبادی...


به حباب نگران لب یک رود قسم،


و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،


غصه هم می گذرد


آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...


لحظه ها عریانند


به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز


کیوان شاهبداغی

نخستین نگاه

نخستین نگاه

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت،
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپرد وبه مهمانی عشق برد،
پر از مهر بودی پر از نور بودم،
همه شوق بودی همه شور بودم،
چه خوش لحظه ای که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم،
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم،
دو آوای تنهای سرگشته بودیم،
رها در گذرگاه هستی.
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل عشق با غم سرشته است!
از آن روزها آه عمری گذشته است.
من و تو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته است!
در این روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین،
که دیگر ندانی کجایم،
که دیگر ندانم کجایی!

فریدون مشیری

دیوار...



وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش

دل بریدن وعده دیدار می‌خواهد مگر؟
روح سرگردان من هر جا بخواهد می‌رود
خانه دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر؟